...دل...


...دل...

به دردی من گرفتارم که افیون نیست درمانش به عشقی من گرفتارم که مجنون نیست خواهانش اگر آهی زجان خیزد ندارد راه درمانی چنان سوزی به دل دارم که سازی نیست سامانش به مسلخ می بَرَد دل را دوچشم مست...

به دردی من گرفتارم که افیون نیست درمانش
به عشقی من گرفتارم که مجنون نیست خواهانش
اگر آهی زجان خیزد ندارد راه درمانی
چنان سوزی به دل دارم که سازی نیست سامانش
به مسلخ می بَرَد دل را دوچشم مست شهلایش
زعطر خنده اش مستم الهی جان به قربانش
ز وافور لبش هرشب تمنای دوپینگ دارم
بسازم تا دلی را که خراب از تیر مژگانش
شبیخون می زند بر دل سبوی لعل خونبارش
نمک گیر ساغر چشمم ندارم تاب هجرانش
نه تنها او گرو دارد دل بی صاحب من را
درین شهر لعبتی دارم خدا هم گشته حیرانش
اگر باده بیفشاند زلعلش بر لبم هرشب
خدایا بارها شکرت زجام باده افشانش
الا ای بت که می دزدی دلم را زین نهانخانه
ندارد قابلی اما نکش تو نور ایمانش
...........................
دلم را
به مسلخ آورده بودم
وخودم کمی آنسوتر

ودر جلجتای معبد
بتی خوش تراش ومتکبر که زُل زده بود در چشمان بی فروغ قربانی خود

...و از من تمنایی خاضعانه که بپذیر این قربانی ناچیز را

و او که با لبخندی کشدار
مراگفت اینجا فدایی فراوان ست..

صدایم چون بغض یاکریمی بال وپر شکسته
در جغرافی سوخته ی حنجره به خاکستر ماتم نشست

نه اشک راه به جایی بُرد
نه آه دلی را سوخت

لبخندی بر لب جراحی شد
وخنده شد سیب ممنوعه ی حوا
که در هبوطش قانونی بر قوانین دست وپاگیر عشق افزود

و
او که مرا گفت:
دیگر برای من عاشقانه نگو
یعنی زعشق هم ترانه نگو




وزن