محبس


محبس

در محفظه ای از زر، افتاد یکی انسان جایی که مهیّا بود، اکسیژن و آب و نان دیوار و کفِ محبس، زرّین و مُطلّا بود دور از یدِ آن انسان، یک پنجره پیدا بود با توشه ی خود هر روز، خوش بود در آن محبس مُردارِ...

در محفظه ای از زر، افتاد یکی انسان
جایی که مهیّا بود، اکسیژن و آب و نان

دیوار و کفِ محبس، زرّین و مُطلّا بود
دور از یدِ آن انسان، یک پنجره پیدا بود

با توشه ی خود هر روز، خوش بود در آن محبس
مُردارِ زمانِ خویش، می خورد چُنان کرکس

چون باد بسرعت رفت، روز از پیِ ماه و سال
بُگذشت از عمرِ او، چندی به همین منوال

یک روز ز خود پرسید، آن پنجره آنجا چیست؟
این نعمتِ بی منّت، آید ز کجا؟ از کیست؟

بر یافتنِ پاسخ، یکمرتبه شد مشتاق
انوارِ مسیحایی، تابید بر آن اعماق

چون محبسِ تاریکش، روشن شد از آن افکار
چرخید و به ناگه دید، از خاک شد آن دیوار

در مَنظرِ چشمانش، شد محفظه بی ارزش
بر رویِ زمین او یافت، یک بذرِ پر از دانش

بنشست و زمانی رفت، تا دانه ی خود بلعید
پیچید صدایی که، یک لحظه به او خندید

از پنجره جاری شد، یک رودِ زلال و پاک
(مِی) ریخت از آن بالا، بر روح و روانِ خاک

نوشید چو از آن رود، شیرین و مُهنّا بود
گه شور وَ گاهی تلخ، چون شربتِ زهرآلود

سیراب شد و آنگاه، در محبسِ خود خوابید
از دانش و آگاهی، یک شاخه ی گل رویید

بالید و به بالا رفت، بر پنجره شد نزدیک
رقصید و شکوفا شد، گفتا به خودش تبریک

یکبارِ دگر ساقی، بر رویِ گُلش خندید
لبخند به لب، آرام، از شاخه گلش را چید


حمید گیوه چیان



وسوسه اوهام